دختر کوچولوی ملوس دوتا سیب در دو دست داشت. در این وقت، مادرش به اتاق آمد و چشمش به دو دست او افتاد.
گفت: یکی از سیباتو به من میدی؟
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لب های مادر خشک شد. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است، اما دخترک لحظه ای بعد یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان این سیب شیرین تره! :)
مادر خشکش زد.
چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.
هر قدر باتجربه باشید،
در هر مقامی که باشید،
هر قدر خود را دانشمند بدانید،
قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.